الجمعة، 24 مارس 2023

باب سومي

باب سومي

باب سوم گلستان سعدی: در فضیلت قناعت، به زبان ساده و با معنی,منوی ناوبری

Web9 class islamiat new book chapter 12 ||باب سوم؛ سیرت نبوی حضرت محمد صلی اللہ علیہ وسلم کا ذوق عبادتcheck out complete playlist of new islamiat book Webگلستان سعدی – باب سوم ؛ در فضیلت قناعت حکایت اول خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی Web52 rows · باب سوم. 1) و مار از همه حیوانات صحرا که یَهُوَه خدا ساخته بود هشیارتر بود. و به زن گفت: “آیا خدا Webباب سوم در فضیلت قناعت. حکایت شمارهٔ ۱: خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت: ای حکایت شمارهٔ ۲: دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر حکایت شمارهٔ ۳: درویشی را شنیدم که در آتش Webباب سوم. خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة ... read more




بخش ۱۹ - حکایت دهقان در لشکر سلطان : رئیس دهی با پسر در رهی. بخش ۲۰ - حکایت : ثنا گفت بر سعد زنگی کسی. بخش ۲۱ - حکایت صاحب نظر پارسا : یکی را چو من دل به دست کسی. بخش ۲۲ - گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن : اگر مرد عشقی کم خویش گیر. بخش ۲۳ - حکایت : شکر لب جوانی نی آموختی. بخش ۲۴ - حکایت پروانه و صدق محبت او : کسی گفت پروانه را کای حقیر. بخش ۲۵ - مخاطبه شمع و پروانه : شبی یاد دارم که چشمم نخفت. سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور. کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسید که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی. حکایت بیستم. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین. قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ. به لطافت چو بر نیاید کار سر به بی حرمتی کشد ناچار. بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.


گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم. آن شنیدستى که در اقصاى غور بار سالارى بیفتاد از ستور. گفت چشم تنگ دنیا دوست را یاقناعت پر کند یا خاک گور. شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر. حتی اِذا اَدْرَکَهُ الغَرَقُ بادی مخالف کشتی بر آمد. با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟ شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. از زر و سیم راحتی برسان خویشتن هم تمتعی بر گیر. ردّ میراث سختتر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوند. بخور ای نیک سیرت سره مرد کان نگون بخت گرد کرد و نخورد. صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد. دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن.


گفت : ای برادران ، چه توان کردن ؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. در آندم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. قد شابه بالوری حمار عجلا جسدا له خوار. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. دزدی گدایی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی گفت :. دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند به دانگی و نیم. دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست. اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد. برو اندر جهان تفرّج کن پیش از آن روز کز جهان بروی. پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. و آن را که بر مراد جهان نیست دست رس در زادو بوم خویش غریبست و ناشناخت. دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.


وجود مردم دانا مثال زر طلی است که هر کجا برود قدر وقیمتش دانند. شاهد آن جا که رَوَد حرمت عزّت بیند ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش. گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش. او گوهرست گو صدفش در جهان مباش دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود. سمعی اِلی حُسن الاغانی مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند. چه خوش باشد آهنگ نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. به از روى زیباست آواز خوش که آن حظ نفس است و این قوت روح. گر به غریبى رود از شهر خویش سختى و محنت نبرد پنبه دوز. ور به خرابی فتد از مملکت گرسنه خفتد ملک نیم روز. هنرور چو بختش نباشد به کام به جایی رود کش ندانند نام. زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار. آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید. بدوزد شره دیده هوشمند در آرد طمع مرغ و ماهی ببند. یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد.


جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراه صدقهُ. به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم. سنگ بر باره حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبانه روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.


مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. باب 7. باب 8. باب 9. باب کتابخانه کتاب ها مقالات کتاب شناسی. تاریخ یهود اسامی و القاب یهودیان تورات و عهد عتیق تلمود عقاید یهود احکام دین یهود اعیاد مذهبی یهود فرقه های دین یهود. درباره صهیونیسم هویت و نژاد یهود جایگاه دین یهود در اسرائیل سازمان های جاسوسی اسرائیل شخصیت ها اعلامیه بالفور. باب 3 سفر پیدایش تورات. پیدایش باب سوم 1 و مار از همه حیوانات صحرا که یَهُوَه خدا ساخته بود هشیارتر بود. برچسب ها: تورات آنلاین , مشاهده آنلاین تورات , مطالعه آنلاین تورات , مطالعه آنلاین سفر پیدایش , مطالعه آنلاین کتاب اعداد , مطالعه آنلاین کتاب خروج , مطالعه آنلاین کتاب لاویان , مطالعه آنلاین کتاب مقدس , مطالعه انلاین تنخ , مطالعه انلاین سفر تثنیه , کتاب مقدس آنلاین ,.


اندیشکده اریحا، اولین مرجع دانلود PDF تورات فارسی ، تلمود ، انجیل و کتاب های ادیان می باشد. این پایگاه همواره در حال توسعه و غنی تر کردن منابع کتابخانه ای خود بوده و در تلاش است تا دسترسی به کتب ارشمند دینی را مهیا سازد.



کافه کتاب. حکایت اول. خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی. اى قناعت! توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست. حکایت دوم. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. حکایت سوم. به نان قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منت خلق. کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن. همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت. حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن به پایمردی همسایه در بهشت. حکایت چهارم. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت. که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش به جان آید. حکایت پنجم. در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت.


خوردن براى زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است. حکایت ششم. وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد. حکایت هفتم. گفت اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا. نه چندان بخور کز دهانت بر آید نه چندان که از ضعف ، جانت برآید. با آن که در وجود طعامست عیش نفس رنچ آورد طعام که بیش از قدر بود. گر گل شکر خوری به تکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود. رنجوری را گفتند دلت چه خواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد. معده چو کج گشت و شکم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست. حکایت هشتم. ترک احسان خواجه اولیتر کاحتمال جفاى بوابان. حکایت نهم. جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.


اگر حنظل خوری از دست خوشخوی به از شیرینی از دست ترش روی. حکایت دهم. یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد. به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو فرو نبندد کار گشاده پیشانی. بِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ. حکایت یازدهم. درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت من او را ندانم گفت مَنَت رهبری کنم.


دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد یکی را دید لب فروهشته تند نشسته برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی گفت عطای او را به لقای او بخشیدم. مبر حاجت به نزد ترشروى که از خوى بدش فرسوده گردى. اگر گویى غم دل با کسى گوی که از رویش به نقد آسوده گردی. حکایت دوازدهم. خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته. عجب که دود دل خلق جمع مینشود که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش. گر تتر بکشد این مخنّث را تتری را دگر نباید کشت. چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی دراین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم. تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. پرنیان و نسیج بر نااهل لاجورد و طلاست بر دیوار. حکایت سیزدهم. هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائى نبرد. من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم. حکایت چهاردهم. گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم.


موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گربه مسکین اگر پر داشتى تخم گنجشک از جهان برداشتى. عاجز باشد که دست قوت یابد برخیزد و دست عاجزان برتابد. موسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار. و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض. آن نشنیدی که فلاطون چه گفت مور همان به که نباشد پرش. آن کس که توانگرت نمیگرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند. حکایت پانزدهم. در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان ، چه در چه صدف. مرد بی توشه کاوفتاد از پای بر کمربند او چه زر چه خزف. حکایت شانزدهم. حکایت هفدهم. در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقره خام. حکایت هجدهم. هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوان است. وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است. حکایت نوزدهم. یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.


دهقان را خبر شد ما حضری ترتیب کرد و پیش آورد وزمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم از التفات به مهمانسراى دهقانى. کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسید که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی. حکایت بیستم. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین. قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ.


به لطافت چو بر نیاید کار سر به بی حرمتی کشد ناچار. بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم. آن شنیدستى که در اقصاى غور بار سالارى بیفتاد از ستور. گفت چشم تنگ دنیا دوست را یاقناعت پر کند یا خاک گور. شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر.


حتی اِذا اَدْرَکَهُ الغَرَقُ بادی مخالف کشتی بر آمد. با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟ شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. از زر و سیم راحتی برسان خویشتن هم تمتعی بر گیر. ردّ میراث سختتر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوند. بخور ای نیک سیرت سره مرد کان نگون بخت گرد کرد و نخورد. صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد.



,ورود به گنجور

Webاین صفحه آخرین‌بار در ‏۲۹ ژوئن ۲۰۲۲ ساعت ‏۱۱:۳۲ ویرایش شده‌است. متن تحت Creative Commons Attribution-ShareAlike License در دسترس است؛ شرایط اضافی می‌تواند اعمال گردد. شرایط استفاده را برای جزئیات ببینید.; سیاست حفظ حریم خصوصی Web9 class islamiat new book chapter 12 ||باب سوم؛ سیرت نبوی حضرت محمد صلی اللہ علیہ وسلم کا ذوق عبادتcheck out complete playlist of new islamiat book Webباب سوم در فضیلت قناعت. حکایت شمارهٔ ۱: خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت: ای حکایت شمارهٔ ۲: دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر حکایت شمارهٔ ۳: درویشی را شنیدم که در آتش Webباب سوم در عشق و مستی و شور. بخش ۱ - سرآغاز: خوشا وقت شوریدگان غمش. بخش ۲ - تقریر عشق مجازی و قوت آن: تو را عشقِ همچون خودی ز آب و گل. بخش ۳ - در محبت روحانی: چو عشقی که بنیاد آن بر هواست. بخش ۴ - حکایت Web52 rows · باب سوم. 1) و مار از همه حیوانات صحرا که یَهُوَه خدا ساخته بود هشیارتر بود. و به زن گفت: “آیا خدا Webباب سوم. خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب می‌گفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی. دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة ... read more



یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنین درشتی دید و پشت بداد. گه بود کز حکیم روشن رای برنیاید درست تدبیری. حکایت هشتم. ترک احسان خواجه اولیتر کاحتمال جفاى بوابان. چندانکه مِقود کشتی بساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم [۱۲۵] خوابش گریبان گرفت و بآب [۱۲۶] انداخت بعد [۱۲۷] شبانروزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده [۱۲۸] برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید قومی برو گرد آمده [۱۲۹] و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند دست تعدی دراز کرد میسر نشد بضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد. قوانین و مقررات.



حکیم گفت: موجب تندرستی این است, باب سومي. و باز آن تلخی و نومیدی که بدانستم مروارید است. هر کرا بر سِماط بنشستی واجب آمد به خدمتش برخاست. وجود مردم دانا مثال باب سومي طلیست [۹۷]. با همه تندی [۱۳۰] و صلابت که اوست. بخش ۵ - حکایت در معنی اهل محبت : شنیدم که بر لحن خنیاگری.

ليست هناك تعليقات:

إرسال تعليق

المشاركات الشائعة

المتابعون